معنی برابر دستور

حل جدول

برابر دستور

حسب الامر


برابر

‌رمارم

لغت نامه دهخدا

برابر

برابر. [ب َ ب َ] (ص مرکب) بالسویه. علی السویه. به تساوی. (یادداشت مؤلف). || معادل. مساوی. طبق. طَبَق. (منتهی الارب). موافق. یکسان. هذا طبقه و طَبَقه، این برابر اوست. (از منتهی الارب). همسان:
برابر نیارم زدن با تو گوی
بمیدان هماورد دیگر بجوی.
فردوسی.
مرا دخل و خور ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
همچون تو نیستند اگر چند این خران
زیر درخت دین همه با تو برابرند.
ناصرخسرو.
بجای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم.
سعدی.
ای پادشاه وقت چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری.
سعدی.
بجیش از توکمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر. (گلستان).
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن بپایمردی همسایه دربهشت.
سعدی.
به ادب با همه سرکن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد.
صائب.
و دو غرفه کرد برابر، یکی از سیم و دیگر از زر. (مجمل التواریخ).
ترکیب ها:
- برابر آمدن، مساوی شدن. یکسان شدن.
- برابر داشتن، یکسان داشتن. مساوی دانستن. معادل فرض کردن:
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شاهی سراسر.
(ازتاریخ سیستان).
- برابر شدن، یکسان شدن. مساوی شدن. (ناظم الاطباء). مانند شدن. معادل شدن. یک گونه شدن:
بدروازه ٔ مرگ چون درشویم
بیک هفته با هم برابر شویم.
سعدی.
هرگز شکسته بادرست برابر نشود.
سعدی (گلستان).
- برابر گشتن، مساوی شدن. مساوی گشتن. به اندازه ٔ هم شدن. یکسان شدن:
ازین بر سودی وزان بر زیانی
برابر گشت سودت با زیانت.
ناصرخسرو.
- برابر نمودن، مساوی کردن. معادل کردن. یکسان کردن.
- برابر نهادن، یکسان نهادن. معادل قرار دادن. مساوی داشتن. در حکم آن قرار دادن:
زین بیش انتظار مفرمای بنده را
با مرگ انتظار برابر نهاده اند.
|| همال. همتا. همسر. کفو. بواء. (یادداشت مؤلف). هماورد. همپایه. همسنگ. مساوی. حریف. عدیل:
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی سپاه.
فردوسی.
و سپاهسالاری بود که بمبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). در فلان نواحی از سواحل محیط چوب صندل عزتی دارد چنانک بقیمت با زر معدن برابر است. (سندبادنامه چ احمد آتش ص 299).
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز
در این پیشه کس ناید اورا برابر.
خاقانی.
در بزرگی برابرملک است
وز بلندی برادر فلک است.
نظامی.
کسی در شجاعت و سواری و... با او همسر و برابر نبود. (تاریخ قم).
نیست دانا برابر نادان
این مثل زد خدای در قرآن.
(از قرهالعیون).
- برابر داشتن و برابر بداشتن، مساوی داشتن. همپایه فرض کردن: ابوجعفر رمادی... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی. (تاریخ بیهقی).
- برابر شدن، همراه شدن. همدوش شدن:
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد.
فردوسی.
- برابر کردن، همپایه و همسر کردن:
آن که با خود برابرش کردی
زود باشد که برتری جوید.
سعدی.
- برابر نمودن، در یک ردیف جلوه کردن، مساوی نمودار شدن، همپایه به شمارآمدن:
همه گرپس رو و گر پیشوائیم
در این حیرت برابر می نمائیم.
عطار.
|| مطابق. همردیف:
و او را عهدی نوشت چون بخواست رفتن اندر وعظ و کار سیاست سخت عظیم نیکو و پرفایده و آنرا برابر عهد اردشیر بابکان شمرند. (مجمل التواریخ). || در ردیف هم. بردیف. در یک صف. پهلوی هم:
به پهنای دیواراو بر سوار
برفتی بتندی برابر چهار.
فردوسی.
|| در یک وقت. هم وقت. همزمان: چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخوانیم چنانک با ما برابر تو بغزنین رسی. (تاریخ بیهقی).
|| هموزن. (ناظم الاطباء). همسنگ. عَدل. بیک اندازه. یک اندازه شدن:
تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم اگر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه).
- برابر کردن، معادل کردن:
همه مهر با جان برابر کنیم
ترا بر سر خویش افسر کنیم.
فردوسی.
- || هموزن کردن. (ناظم الاطباء).
- برابر کشیدن، یکسان سنجیدن. (غیاث اللغات). برابر وزن کردن چیزی. (از آنندراج):
در ترازو نبود سنگ تمامش صائب
کعبه و بتکده را هر که برابر نکشید.
صائب (از آنندراج).
- برابر گردیدن، مساوی شدن. هموزن شدن.
- دوبرابر، دو چندان. ضعف.مضاعف.
|| همطراز، همسطح زمین. هموار. (ناظم الاطباء). مستوی، اندکاک. برابر و هموار گردیدن مکان. (منتهی الارب). مسلوفه؛ برابر و هموار کرده. (منتهی الارب). صلفاء؛ زمین برابرشده. (منتهی الارب). دسکره؛ زمین هموارو برابر. (منتهی الارب). || با هم. متفقاً. چون روز پنجشنبه بود یاران حسین بن علی [مرورودی]همه برابر دست به تیر انداختن بردند و دیگر سلاحها کار نفرمودند. (تاریخ سیستان ص 291). || محاذی. و جاه. (یادداشت مؤلف). مواجه، مقابل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حذاء. ازاء. تلقا. رو در رو. روبرو. در حضور. در پیش چشم. روباروی. رویاروی. راست. راستاراست. تجاه. (یادداشت مؤلف). زهاء. (یادداشت مؤلف). سینه به سینه. (از ناظم الاطباء). حذه. حُذوَه. حِذوَه. (یادداشت مؤلف). با لفظ کردن و شدن بصله ٔ با مستعمل. (آنندراج): یزید شارستان واسط استوار کرده بود ابوجعفر بفرمود تا منجنیق ها ساختند و حرب اندرپیوست و لشکر را فرمود تا برابر واسط ایستادند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). بصیره شهری است بر کران دریا برابر جبل الطارق. (حدود العالم). تونس شهری است از مغرب برکران دریا و نخستین شهری است که برابر اندلس است. (حدود العالم).
قباد از بزرگان سخن چون شنید
بیامد برابر صفی برکشید.
فردوسی.
لشکر... سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود. (تاریخ بیهقی). سه سوار از میان ایشان در برابر امیر افتادند. (تاریخ بیهقی). حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت. (کلیله و دمنه).
تنگدستی فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع.
نظامی.
وآتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار.
نظامی.
وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه.
نظامی.
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
هزارعهد بکردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم.
سعدی.
تویی برابر من یا خیال در نظرم
که من بطالع خود هرگز این گمان نبرم.
سعدی.
تو خود چه لعبتی ای شهسوارشیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری.
حافظ.
- برابر افتادن، مقابل افتادن: و این سوار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه بر سینه ٔ شهرک زد و بکشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
- برابر دویدن، استقبال کردن. (غیاث اللغات). پیشواز رفتن. (آنندراج). پیشوایی نمودن. (آنندراج). مقابل کسی رفتن به سرعت. پذیره شدن به تندی کسی را:
ز شادی دو منزل برابر دوید
بفرسنگها فرش دیبا کشید.
نظامی.
- برابر شدن، مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن:
که چون این دو لشکر برابر شود
سر نیزه ها بر دو پیکر شود.
فردوسی.
هامرز که مقدم لشکر پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
- برابر کردن، در برابر قرار دادن. مقابل کردن:
با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا
هر زمان آیینه را با خود برابر می کند.
سلمان (از آنندراج).
من به آئینه برابر نکنم آن رو را
حیف باشد که درآن دایره بینم او را.
آصفی (آنندراج).
- برابر گشتن، مقابل شدن. روبرو شدن:
مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت
مه چهارده چون با رخت برابر گشت.
اسماعیل (آنندراج).
|| تقابل. (دانشنامه ٔ علایی). || مشهود. مرئی. (یادداشت مؤلف):
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که بمعنی برابری.
سعدی.
مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب.
نظامی.
|| هم قد. (از ناظم الاطباء). معادل:
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر.
نظامی.
- برابر کردن، یک قدو یک اندازه کردن. (از ناظم الاطباء).
|| معتدل. (منتهی الارب). بااعتدال:
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است.
ناصرخسرو.
|| بر. مقابل. دشمن. مقابل با. علیه: هر که با من نباشد برابر من است. (دیاتسارون: 122). || متوازی. موازی. (یادداشت مؤلف).

برابر. [ب َ ب ِ] (اِخ) ج ِ بربر. (منتهی الارب). رجوع به بربر شود.


دستور

دستور. [دَ] (اِ مرکب) صاحب مسند. صدر. در اصل دَست وَر بوده به معنی صاحب مسند... حرف تاء مضموم کرده دستور بوزن مستور خواندند. (از آنندراج). مرکب است از: دست، به معنی مسند + اور (= ور)، دارنده. صاحب دست یا چاربالش. مسندنشین. وزیر و امیر و صاحب مسند. (غیاث). صاحب دست و مسند. (برهان). صاحب غیاث اللغات گوید: این لفظ مرکب است از لفظ «دست » که به معنی مسند و قدرت باشد و از لفظ «ور» که به معنی صاحب آید. بجهت تخفیف ماقبل واورا ساکن کردند چنانکه در گنجور و رنجور، و دستور بالضم معرب این است چرا که وزن فعلول (بالفتح) در عربی نیامده است. - انتهی. الوزیر الکبیر الذی یرجع فی احوال الناس الی مایرسنه. (تعریفات). وزیر. (دهار) (ترجمان القرآن) (زمخشری). وزیر و مشیر دولت و وزیر شورا. وزیر اول و صدراعظم. (ناظم الاطباء):
دو شاه سرافراز در قلبگاه
دو دستور فرزانه بر دست شاه.
فردوسی.
همی رفت با او دو دستور اوی
که دستور بودند و گنجور اوی.
فردوسی.
هنرمند گوینده دستور ما
بفرماید اکنون بگنجور ما.
فردوسی.
ورا راهبر پیش جاماسپ بود
که دستور فرخنده گشتاسب بود.
فردوسی.
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور، شاپور کرد.
فردوسی.
بخواند آن جهاندیده جاماسب را
که دستور بد شاه گشتاسب را.
فردوسی.
ز دستور فرزانه ٔ دادگر
پراکنده رنج من آمد بسر.
فردوسی.
بدو داد لشکر میان سپاه
که شیر ژیان بود و دستور شاه.
فردوسی.
بیامد سواری برون از سپاه
تهم پور جاماسب دستور شاه.
فردوسی.
بفرمان دستور دانای راز
فرودآمد از اسب و بنشست باز.
فردوسی.
که از شاه و دستور و از لشکری
برآنگونه نشنید کس داوری.
فردوسی.
چو بشنید ازو شاه آوازداد
به دستور پیران ویسه نژاد.
فردوسی.
کنون هفت سال است تا پور تو
بمانده ست نزدیک دستور تو.
فردوسی.
مر او را یکی پاک دستور بود
که رایش ز کردار بد دور بود
چو دستور باشد چنین کاردان
تو شه را هنر نیز بسیار دان.
فردوسی.
چه گویی و رای سکندر بچیست
چه دانی تو از شاه و دستور کیست.
فردوسی.
چو دستور دید آن بر شاه شد
به رای بلند افسر ماه شد.
فردوسی.
سپاری بدو گنج و تخت و سپاه
تو دستور باشی ورا نیکخواه.
فردوسی.
بهرجای کارآگهان داشتی
جهان را به دستور نگذاشتی.
فردوسی.
سپهبد چنین گفت چون دید رنج
که دستور بیدار بهتر که گنج.
فردوسی.
بد آگاهی آورد از پور من
از آن نامور پاک دستور من.
فردوسی.
بدو داد لشکر میان سپاه
که شیر ژیان بود و دستور شاه.
فردوسی.
ز دستور بدگوهر و جفت بد
تباهی به دیهیم شاهی رسد.
فردوسی.
ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
فردوسی.
یکی پاک دستور پیشش بپای
به داد و به دین شاه را رهنمای.
فردوسی.
بیامد همان گاه دستور اوی
همان خیل داران و گنجور اوی.
فردوسی.
چو دستور او برگرفت آن شمار
بیامد بر نامور شهریار.
فردوسی.
ز مرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر.
فردوسی.
گراز اندر آمد به شهر اندرون
نه دستور را ماند و نه رهنمون.
فردوسی.
سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت.
فردوسی.
پس آنگاه دستور را پیش خواند
ز بهرام با وی سخنها براند.
فردوسی.
سزاوار ایشان یکی جایگاه
همانگه بیاراست دستور شاه.
فردوسی.
خاصه گنه من که پس از طاعت ایزد
در خدمت دستور ملک بودم هموار.
فرخی.
صاحب سید تاج وزرا شمس کفاه
خواجه بوالقاسم دستور خداوند جهان.
فرخی.
به عالی درگه دستور کو راست
معالی از اعالی وز اسافل.
منوچهری.
دستور وزیر بود و هرچه خواهد بکند از نیکوی. (التفهیم ص 467).
چه نیکو گفت با جمشید دستور
که با نادان نه شیون باد نه سور.
(ویس و رامین).
کهن دار دستور و فرزانه رای
بهر کار یکتادل و رهنمای.
اسدی.
بد رسد گویند شاهان را ز دستوران بد
جز کنون این داستان را کس نیامد دلسپند.
قطران.
امروز قدوه ٔ ملوک جهان ودستور شاهان گیتی گشته است. (کلیله و دمنه).
پادشاه سیادتی و تراست
از شرف ملک وز خرد دستور.
سوزنی.
او را در دستور خداوند جهان بس
بی زحمت و بی منت این بارخدایان.
سوزنی.
ای سپهر قدر را خورشید و ماه
وی سریر فضل را دستور و شاه.
رشیدالدین وطواط.
آفرین بر حضرت و دستوری دستور باد
جاودان چشم بد از جاه و جمالش دور باد.
انوری.
خواجه و دستور شاه داور ملک وسپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار.
خاقانی.
ز درگاه قدم درتاخت تیغ و نطق همراهش
ازل دستور او گشت و ابد مولای اوآمد.
خاقانی.
اما دستوران بی عاقبت ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند. (سندبادنامه ص 134). دستور خویش را در صحبت و خدمت او بفرستاد تا مراقبت او نماید. (سندبادنامه ص 137).
شه شنیدم که داشت دستوری
ناخداترسی از خدا دوری.
نظامی.
شاه را چون ز گفت آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم
هرچه دستور ازو بغارت برد
جمله با خون بها بدو بسپرد.
نظامی.
اینکه دستور تیزبین من است
در حفاظ گله امین من است.
نظامی.
کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد.
نظامی.
مونس خسروشده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس.
نظامی.
دستور در آن وقت که پادشاه را سورت سخط چنان در خط برده بود الاسر بر خط فرمان نهادن روی ندید. (مرزبان نامه).
به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه.
سعدی.
در اندیشه با خود بسی رای زد
که دستور ملک اینچنین کی سزد.
سعدی.
به تدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش.
سعدی.
- دستور اعظم، وزیر اعظم:
دستور اعظم افسر دارندگان ملک
کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است.
خاقانی.
- دستور گنجور، وزیر خزانه:
ز دستور گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید.
فردوسی.
|| کسی که بر قول او اعتماد کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). آنکه در تمشیت مهمات به او اعتمادکنند. صاحب مسند و کسی که در تمشیت مهمات بدو اعتماد کنند. (ناظم الاطباء). دُستور. راهنما. رهنمون. مشاور. راهنمای عاقل:
تو فرزندی و یادگار منی
به هر کار دستور و یار منی.
فردوسی.
بشیدوش فرمود کای پور من
بهر کار شایسته دستور من.
فردوسی.
بیامد سیه چشم گنجور شاه
که بود اندر آن کار دستور شاه.
فردوسی.
بر اردوان همچو دستور بود
برآن خواسته نیز گنجور بود.
فردوسی.
بنزد شهنشاه دستور گشت [مزدک]
نگهبان آن گنج و گنجور گشت.
فردوسی.
یکی نیک دستور باشی مرا
بدین مرز گنجور باشی مرا.
فردوسی.
به دستور فرمود [کیکاوس] تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان.
فردوسی.
نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز را چه به انجمن کشند و چه به سور.
فرخی.
گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید
قبله ٔ مادر و دستور پدر بود رشید.
خاقانی.
شاه از او یک زمان نبودی دور
شاه را هم رفیق و هم دستور.
نظامی (هفت پیکر ص 121).
نشان دادش یکی فرزانه دستور
بدان موضع که هست امروز مشهور.
نظامی.
از حوادث در پناهت می گریزم بهر آنک
عقل را دستور بینم در حدیث الفرار.
ابن یمین.
بدست تست یکی رومی سیه دستار
که در ممالک معنیست این زمان دستور.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
وزیر؛ دستور و آنکه در کارها اعتماد بررأی او کنند. (دهار). || راهنما. دلیل. بلد راه:
منم گنج وفا را گشته گنجور
توئی راه جفا را گشته دستور.
نظامی.
|| شخص مقتدر و توانا. || مدیر امور جمهور. || منشی. (ناظم الاطباء). || پیشوای ملت زردشت که بمنزله ٔ وزیر معنوی باشد. (آنندراج). پیشوای امت زردشت را نامند مانند هیربد و موبد. (جهانگیری) (برهان). پیشوای زردشتیان و خادم بزرگ آتشکده. (ناظم الاطباء). رئیس مذهبی زردشتیان. روحانی زرتشتی.عالم دین زرتشتی مانند کشیشان نصاری و فقهای اسلام واین لقب عام در زرتشتیان ایران و زرتشتیان مهاجر هندوستان هنوز متداول است:
مغ و مغزاده موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان.
هاتف اصفهانی.
|| اصل کلمه ٔ یونانی «دکتر» است. یوحنا الدمشقی دکتر کنیسه ٔ یونانی بود. این کلمه و کلمه ٔ دکتر بتوسط ایرانیان مسیحی وارد کلیسا شده است و در زبانهای اروپائی درآمده. دستور رئیس روحانی زردشتیان در هر شهر است و بتوسط کلیسا این کلمه گرفته شده است. دکتر در خداشناسی و سپس در علوم دیگر. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). ظهیرالدین ابوالحسن بن الامام ابی القاسم البیهقی متوفی در حدود 565 هَ. ق. در کتاب موسوم به حکماءالاسلام در آنجا که ترجمه ٔ حکیم عمر خیام نیشابوری را قصد می کند می گوید: الدستور الفیلسوف حجهالحق عمربن ابراهیم الخیام، و باز علی بن زید بیهقی درتتمه ٔ صوان الحکمه، الدستور الفیلسوف حجهالحق عمربن ابراهیم الخیامی گفته است، و عمر خیام هیچوقت وزیر نبوده است تا بر او عنوان دستور اطلاق گردد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). || نسخه ٔ طبیب. نسخه که پزشک بیمار را دهد. نسخه ٔ طبیب که برای مریض نویسد.صفه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دفتر و سررشته و نسخه ٔطبیب. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح پزشکی) جواز. (لغات فرهنگستان). || هر قاعده و قانون که اصل و حسابی باشد واز آن قاعده قواعد اقتباس نمایند و استنباط کنند و از این جهت دستور گویند. (آنندراج). طرز و روش. (جهانگیری) (برهان). قاعده. ضابطه. (برهان). قاعده و قانون و طرز و آئین. (غیاث). اساس و بنیاد و اصل و پایه و ستون و قانون و طریقه و روش. (ناظم الاطباء):
دستور طبیب است که بشناسد شریان
چون با ضربان باشد و چون بی ضربانست.
منوچهری.
مزاحم، آنکه بر دستور نباشد. (دهار).
- به دستور، حسب معمول و مطابق عادت. (آنندراج). موافق قاعده و نظام. بر حسب دستور. طبق معمول. حسب نسق ونظم و مقرر: هرکه چهل جمعه بعد از نماز به دستور حاضر گردد و تخلف نورزد البته محبت حضرت خضر بیابد. (مزارات کرمان صص 15-16). و رجوع به معنی خانقاه شود.
|| قانون نامه ای که مردم در مهمات خود بدان رجوع کنند. || عادت و رسم و منوال و قاعده و طور. (ناظم الاطباء). || نسخه. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نسخه ٔ اصلی کتاب. || سوادنامه ای که از روی اصل آن برداشته شده باشد. (ناظم الاطباء). || آیابه معنی مسوده ٔ کتاب است ؟ در عیون الانباء. آنجا که ابن هیثم تألیفات خود را می شمرد می گوید «و مصنفات عده حصلت لی فی أیدی جماعه من الناس بالبصره و الاهوازضاعت دساتیرها و قطع الشغل بامور الدنیا و عوارض الاسفار عن نسخها... و قد صنفت کتباً کثیره دفعت دساتیرها الی جماعه من اخوانی و قطعنی الشغل السفر عن نسخها حتی خرجت الی الناس من جهتهم ». و نیز ممکن است به معنی یادداشتها و فیش باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). تعلیقه. سواد. || نسخه ٔ جامع کل حساب که نسخه های دیگر از آن بردارند. (منتهی الارب). دُستور. دیوان و دفتر. || کتابی که مایحتاج در آن نوشته شده باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). دُستور: آنچه محمدبن ابی مریم بازکرد و کتب دستورات بامضای آن ناطق بودند. (تاریخ قم ص 12). بعضی از صحاری این دیه های چهارگانه بر حالت زرع بماند و آنرا بوقت مساحت بپیمودند و در ضیاع خارجه در کتاب دستور یاد کردند و نوشتند. (تاریخ قم ص 33). || برنامه. پروگرام. ضابطه. نسخه. دستور عمل. دستورالعمل. روش کار. نمونه و نقشه و سرمشق. (ناظم الاطباء): فقال علیک أنا أکتب معک دستوراً تمشی علیه. (عیون الانباء ج 2 ص 177).چون به انحلال طبیعت روی بدان عالم آرد [نبی] از اشارات باری عزاسمه از عبارات خویش دستوری بگذارد قائم مقام خویش. (چهار مقاله ص 17).
ای نظام ملک را رای تو دستور آمده
لشکر عزم تو هرجا رفته منصور آمده.
لامعی گرگانی.
دستور آن بود که قاضی اصفهان بغیر از جمعه در خانه ٔ خود به تشخیص دعاوی شرعیه... می رسید. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 3). اگر عارض از محال بعیده عرض شکایتی می نموده دستور چنان بود که در مقدمه ٔ قتل پنج تومان التزام عارض... و بعد از آن حکم صادر... میشد. (تذکره الملوک ص 12). واجبی ضرابخانه بهمان دستور شاه سابق بدین موجب ضبط و انفاد می شد. (تذکره الملوک ص 23). و نیز رجوع به ص 43، 44، 47، 50، 56-65 همین کتاب شود.
- دستور رسومات، ضوابط مرسومها ومقرریها و حقوقها: سررشته ٔ دستور رسومات مناصب دیوان اعلی... متعلق به سرکار مزبور [صاحب توجیه دیوان اعلی] است. (تذکره الملوک ص 42).
- به دستور، طبق. برحسب. مطابق. موافق: وجه التزام ابواب جمع محصل مزبور... بدستور سایر وجوهات داد و ستد میشد. (تذکره الملوک ص 13). در بیان شغل صاحب جمع میوه خانه... و تحویل به دستوری که در حویج خانه نوشته شده بازیافت می نمایند و اخراجات مقرری و اضافه به دستور حویج خانه است. (تذکرهالملوک ص 31). صاحب جمع هیمه خانه مبلغ هشت تومان مواجب و بدستور حویج خانه مرسوم داشته. (تذکره الملوک ص 70). و نیز رجوع به صفحات 7، 8، 11، 15، 18، 20، 23-26، 30، 33، 35، 43، 58، 60، 61 و 72 همین کتاب شود.
|| مالیات و خراج و صدیک. || وجه گمرک و راه داری. || اجرای عهد. (ناظم الاطباء). وفا به عهد و وعده. (برهان). || بارنامه. (ناظم الاطباء). || برات و منشور. (ناظم الاطباء). || آنچه از روز پیش در پارلمانی برای بحث روز بعد تعیین کنند:دستور جلسه ٔ بعد؛ آنچه در مجلس شوری یا مجلس سنا برای بحث روز بعد آماده و پیش بینی شود. || ایضاً. نیز. همان.
- بدستور، همان، ایضاً. نیز. همچنین: صیدلانی، پیرزی فروش، صیدنانی، بدستور. ویحک، وای برتو ویلک، بدستور. کفه، پله ٔ ترازو، کفاء؛ بدستور. تغییر؛ از حال بگردانیدن، تغیر؛ بدستور. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| صرف و نحو. گرامر. علم صرف: دستور زبان فارسی. || سفارش. کماند. امر. فرمان.
- دستور دادن، سفارش دادن. کماند دادن. فرمان دادن. امر کردن.رجوع به دستور دادن در ردیف خود شود.
- دستور موقت، در اصطلاح دادگستری امروز، تصمیم دادگاه است در دادرسی فوری، و آنرا در سایر دادرسیها «حکم » گویند. دستور موقت تأثیری در اصل دعوی ندارد یعنی فاقد اعتبار قضیه ٔمحکوم بها است و دادگاه می تواند مخالف با آن حکم صادر کند. (فرهنگ اصطلاحات حقوقی).
|| فرمانی به تفصیل و شرح. (یادداشت مرحوم دهخدا). امر. حکم. فرمان. حکم و فرمان بشرح و تفصیل. || اجازه. دستوری. فرمان. رخصت و اجازت. (غیاث). اذن. پروانگی. (ناظم الاطباء):
گر ایدونکه دستور باشد کنون
بگویم سخن پیشت ای رهنمون.
فردوسی.
چو دستور باشد مرا گوشت و آب
براه آورم گر نسازی شتاب.
فردوسی.
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.
مولوی.
|| اجازه ٔ انصراف. رخصت مراجعت. اذن مرخصی:
خدایگانا پامس به شهر بیگانه
فزون از این نتوانم نشست دستوری.
دقیقی.
بفرماید ار نیز کاری است شاه
وگر نیست دستور باشد براه.
اسدی.
|| سلام هنگام مرخصی. (ناظم الاطباء). || اجازه دهنده. اذن دهنده. رخصت دهنده. دستوردهنده:
بشاه جهان گفت کای نامدار
چو دستور باشد مرا شهریار.
دقیقی.
چو دستور باشد مرا پهلوان
شوم نزد رستم به روشن روان.
فردوسی.
چو دستور باشد گرانمایه شاه
که قیصر همی برفرازد کلاه.
فردوسی.
که دستور باشد مرا شهریار
شدن پیش این دیو ناسازگار.
فردوسی.
چو دستور باشد مرا شهریار
همان نگذرانم به بد روزگار.
فردوسی.
چو دستور باشدمرا شهریار
بخوانم بر او چاره ٔ کارزار.
فردوسی.
چو دستور باشد مرا پادشا
ازیشان سواری نمانم بجا.
فردوسی.
بدین کار دستور شد شهریار
به رستم چنین گفت کای نامدار.
فردوسی.
بشاه جهان گفت دستور باش
یکی چشم بگشا ز بد دور باش.
فردوسی.
ز پیمان نگردد سپهبد بدر
بدین کار دستور باشد مگر.
فردوسی.
که دستور باشد مرا تاجور
کز ایدر شوم بی کلاه و کمر.
فردوسی.
کمانش ببرد آنکه گنجور بود
برآن کار گستهم دستور بود.
فردوسی.
یا مرا دستور باش تا بیرون روم و عذر خود ظاهر کنم یا او را محبوس کن. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 131). || خانقاه. (یادداشت مرحوم دهخدا): ایشان گفته اند که هر که چهل جمعه بعد از نماز به دستور حاضر گردد و تخلف نورزد البته صحبت حضرت خضر بیابد... در آخر سماع ترکی مست باندرون دستور آمد... و بدمستی می کرد... گفت ای فلان صحبت [خضر] دریافتی گفت ای حضرت خضر چه باشد که امروز بعد از آنکه مدتی است انتظارش می کشم در آخرسماع ترک مستی باندرون خانقاه آمده. (مزارات کرمان ص 15 و 16). و رجوع به معنی قاعده و قانون شود. || ساختمان. (ناظم الاطباء). || محقنه. شیشه ٔ اماله. آلتی که بدان حقنه کنند، و آن در قدیم انبانچه ای بوده است که نایزه ای از چوب داشته مثل «پوآر» امروزی و بعدها آلتی دیگر بود که از شیشه کردندی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ظرف که آب حقنه در آن کنند از شیشه و شاخ و جز آن. شیشه ٔ اماله. ایری گاتوار. شیشه یا شاخی که با آن از مخرج سفلی آب یا مایعی دیگر بدرون فروکنند. || چوب گنده که به پهنا بالای کشتی اندازند و لنگر و انگاره و میزان کشتی بدان نگاه دارند. (آنندراج) (جهانگیری) (از برهان). || چوبی که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد. (برهان). کلیدان در. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

برابر

مقابل، رو‌به‌رو،
(صفت، اسم) هم‌وزن، مساوی، هم‌سنگ،
برای نشان دادن مقایسۀ دو چیز پس از اعداد قرار می‌گیرد: دوبرابر، ده‌برابر،
(قید) [قدیمی] هم‌زمان،
* برابر کردن: (مصدر متعدی)
هم‌و‌زن کردن،
یک‌اندازه کردن،


دستور

فرمان،
قاعده و قانون، آیین و روش،
اجازه، پروانه، رخصت: تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی: ۳۵)،
(ادبی) علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جمله‌ها، روابط، و ظرفیت‌های آن‌ها،
[قدیمی] صاحب مسند،
[قدیمی] وزیر: این که دستور تیزبین من است / در حفاظ گله امین من است (نظامی۴: ۷۲۰)،
(اسم، صفت) [قدیمی] مشاور،

فرهنگ فارسی هوشیار

دستور

پارسی تازی گشته دستور آیین (اسم) صاحب دست و مسند، وزیر، آنکه در تمشیت امور بدو اعتماد کند، روحانی زردشتی، رخصت اجازه، قانون آیین روش، برنامه، یکی از شعب ادبیات که از انواع کلمه بحث کند و بدان درست گفتن و درست نوشتن را آموزند، چوب گنده درازی که بعرض بر بالای کشتی می انداختند و میزان کشتی را بدان نگاه میداشتند، چوبی که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد، ارزیابی مالیات یا دستور اصل توافق اصلی و اساسی در مورد پرداخت مالیات

گویش مازندرانی

برابر

نام دهکده ای در ناحیه ی بیرون بشم از بخش کلاردشت

فارسی به ایتالیایی

برابر

uguale

pari

واژه پیشنهادی

برابر

هم دوش

فرهنگ معین

برابر

هم وزن، هم سنگ، مطابق، معادل، مساوی. [خوانش: (بَ بَ) (ص مر.)]

فارسی به عربی

برابر

سهل، سویه، صدر، متوازی، مکافی، نظیر

ترکی به فارسی

برابر

باهم، همرا

معادل ابجد

برابر دستور

1075

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری